رگتایم   2015-03-24 11:54:40

یک
سال ۱۹۰۲، در نیوروشل نیویورک، پدر روی تاج سربالایی خیابان برادویو یک خانه سه طبقه ساخت. بیشتر درآمد پدر از ساختن پرچم و پارچه شعارنویسی و سایر وسایل میهن پرستی، از جمله ترقه و فشفشه آتش بازی، تامین می شد. تئودور روزولت رئیس جمهور بود. قطار و کشتی بخار و واگون بود که مردم را به این جا و آن جا می برد. سیاه پوست و مهاجر وجود نداشت. ظهرهای یکشنبه پدر و مادر در اتاق خودشان عشقبازی می کردند. پدربزرگ در اتاق نشیمن استراحت می کرد. پسر کوچولو مگس می پراند. برادر کوچکه مادر با تراموا تا آخر خط رفته و پا برهنه در مرداب راه می رفت، می گفتند در پیدا کردن خود دچار مشکل شده است. استانفورد وایت، معمار معروف با اسلحه هری کی تو کشته شده بود. هری شوهر ایولین نسبیت بود، ایولین زیبا زمانی مدل نقاشان و مترس استانفورد وایت بود. هری ایولین را شلاق می زد. یک بار اما گلدن با ایولین ملاقات داشت و با زبانش ایولین را شلاق زد. گویا سیاه پوستان و مهاجران وجود داشتند. برادر کوچکه مادر، عاشق ایولین نسبیت بود. کسب و کار هودینی استاد فرار رونق گرفته بود. مردم فقیر تماشاچی کارهایش بودند. فرارهایش عجیب بود. نه قفلی را می شکست و نه قفلی را باز می کرد. تنها یک بار زنده به گورش کردند و نتوانست فرار کند چون خاک برایش سنگین بود. پسر کوچولوی خانواده، هودینی را دوست داشت، از ایوان خانه دید که ماشین هودینی نزدیک خانه شان با تیر تلفن تصادف کرد. راننده متوجه شد که رادیاتور ماشین داغ کرده است، کاپوت ماشین را بالا زد تا کمی سرد شود. پدر، هودینی را به خانه دعوت کرد وهودینی دعوت را پذیرفت. او مردی کوتاه قد و ورزشکار بود. شربت نوشیدند. پدر برایش تعریف کرد که کاشف آماتور است و رئیس سابق باشگاه کاشفان نیویورک. پدر قرار بود با گروه پیری به قطب شمال برود. هودینی از لیاقت پدر خوشش آمد. وقتی اتومبیلش درست شد و می خواست بدرود گفته و برود، پسر کوچولوی خانواده، جلو اتومبیل هودینی ایستاده بود و تصویر خود را در برنج براق چراغ اتومبیل نگاه می کرد و به او گفت «دوک رو خبردار کن!». هودینی آن روز منظور پسرک را نفهمید. امروز پنجاه سال است که از مرگ هودینی می گذرد.

آمدن ناگهانی هودینی عشق بازی مادر و پدر را به هم زده بود. بعد از رفتن هودینی همه مشغول تهیه تدارکات سفر پدر شدند. سفری که بسیار خطرناک بود. فردا پدر با قطار به سمت کشتی رفت. کارهای شرکت را به برادر کوچکه محول نمود. مادر را بوسید. وقتی کشتی پدر عازم سفر شد، کشتی دیگری هزاران مهاجر را به خشکی می آورد. این ها همه مشتریان جدید شرکت پدر می شدند، چون مهاجران به پرچم امریکا خیلی اهمیت می دادند.

بیشتر این مهاجران از ایتالیا و اروپای شرقی می آمدند تا در جزیره الیس آنها را نمره بزنند و به حمام بفرستند. ماموران مهاجران قابل را نگه می داشتند و پیرها و معیوب ها را پس می فرستادند. مهاجران جذب خانه های اجاره ای می شدند. سخت کار می کردند و کم پول می گرفتند. نیویورکی ها آنها را دوست نداشتند، چون کثیف، دزد، بی سواد و قاتل بودند. شب ها گاری ها مرده ها را جمع می کردند. رفته رفته صدای مشق پیانو و آواز شنیده شد. مامه، تاته، ودختر کوچولوی سارافون پوش اعضای یک خانواده بودند که همه از صبح تا شب کار می کردند. مامه و دختر کوچولو شلواردوزی می کردند و دوجینی هفتاد سنت مزد می گرفتند. تاته توی خیابان نان در می آورد، طواف بود. یک بار ناپرهیزی کردند و با تراموا به بالای شهر رفتند تا کاخ ها را ببینند. پلیس خوش نداشت مهاجران را بالای شهر ببینند چون چند سال پیش هنری فریک، میلیونر صنعت فولاد به دست یک مهاجر کشته شده بود. تاته سوسیالیست بود. از روزی که دختر کوچولو را از روی اجبار به مدرسه فرستادند خانواده دچار بحران شد. یک روز که مامه کارهای انجام شده را پیش صاحب کارش برد، صاحب کار یک دلار به او اضافه داد چون زن زیبایی بود و توانست با او لاس بزند. این کار به دفعات تکرار شد. یک روز که اجاره خانه عقب افتاده بود مامه گذاشت که آن مرد روی میز خیاطی کارش را بکند. مرد اشک های شور زن را بوسید. گرما بیداد می کرد. در همین ایام یاکوب خبرنگار سعی می کرد نبود مسکن و بهداشت مهاجران را به دیگران نشان دهد. شهر مثل یک لحاف چهل تکه انسانی بود. یاکوب می خواست با استانفورد وایت در مورد تهیه مسکن مناسب برای مهاجران صحبت کند اما او به دست هری کی تو کشته شد.

هری شوهر ایولین در زندان بود، تمام روزنامه های روز را برایش می آوردند، غذای زندان را دوست نداشت، از رستوران برایش غذا و شراب می آوردند. ایولین شهادتی را که موقع محاکمه قرار بود بدهد هر روز تمرین می کرد تا بتواند پول بیشتری از همسرش بگیرد. ایولین بی سر و صدا در یک هتل پانسیون زندگی می کرد. خبرنگارها سایه به سایه اش می رفتند. ایولین می خواست در دادگاه بگوید در پانزده سالگی توسط استانفورد وایت بی سیرت شده و سال ها بعد شوهرش که این را شنیده دچار جنون شده و اقدام به کشتن او کرده است. البته قانع کردن هیات منصفه کار سختی بود چون هری اصولا آدم شری بود و اهل عقل نبود که یک باره دچار جنون شده باشد. قبل از ازدواج با ایولین، او را به اروپا برده بود و شدیدا شکنجه داده و در عین حال با او عشقبازی کرده بود. وقتی به امریکا برگشتند، از ترس شکایت، به ایولین پیشنهاد ازدواج داد. هری سیاهان را دوست نداشت. به نگهبان ها توهین می کرد ولی به آنها انعام بیست دلاری می داد. ایولین به خبرنگاران می گفت که شوهرش بیگناه است. قرار شده بود دویست هزار دلار بگیرد و به نفع هری شهادت بدهد. این پول برای ایولین که در خاک و خل های شهر ذغال سنگ پنسیلوانیا بزرگ شده بود، مبلغ کلانی بود.

نگهبانان زندان پابند تازه ای ساخته بودند که هیچ کس نمی توانست با داشتنشان فرار کند. آنها برای اثبات ادعای خود هودینی را به زندان دعوت کردند. هودینی را لخت مادرزاد به طبقه ششم در بند قاتلان بردند و زندانی کردند. او هری کی تو را ملاقات کرد، که سعی می کرد ادای هودینی را درآورد و لخت مادرزاد باشد. هودینی به کمک یک تیغه فلزی که در کف پایش قایم کرده بود، پابندش را گشود، از زندان بیرون آمد، لباس هایش را پوشید و در عرض پنج دقیقه در دفتر رئیس زندان حاضر شد. یک شب خانم استایویسنت فیش با مزد دو برابر معمول از هودینی خواست در منزلش نمایش بدهد. خانه اش را استانفورد وایت ساخته بود. خانم فیش می خواست برای گرامیداشت معمار بزرگ، مهمانی رقص در خانه اش ترتیب بدهد و هودینی مجلس او را گرمتر کند. هودینی در پشت صحنه برای تمام آدم های ناقص الخلقه سیرک نمایش داد و چون حس کرد وظیفه اش را انجام داده، خانه را ترک کرد و حاضر نشد برای خانم فیش نمایش اجرا کند. هودینی یهودی بود و نام اصلی اش اریش وایس بود، عاشق مادرش بود. آن روزها فروید و نظریاتش بسیار قابل بحث بودند، خصوصا عشق به مادر.

فروید با شا گردانش، یونگ و فرنزی به نیویورک آمد. دو شاگرد دیگرش جونز و بریل به استقبالش آمدند. همه به دیدار باغ مرکزی، موزه مترپولیتن و محله ی چینی ها رفتند. چندین فیلم دیدند. فروید از سر و صدای زیاد فیلم ها، از کمبود مستراح عمومی در عذاب بود. گروه از پارک های تفریحی دیدن کردند. فروید درس هایی به شاگردانش داد. وقتی او را به تماشای آبشار نیاگارا بردند، حوصله اش از امریکا سر رفت. مردم امریکا را هول و بی ادب می دید و امریکا را یک اشتباه بزرگ. از همان جا با شاگردانش به وین برگشت. آن روزها کارگران معدن و سیاهان برسر زمین سخت کار می کردند و مزد کم می گرفتند. بچه ها را به کار می گرفتند. سالانه صدها نفر زخمی و لینچ شده یا می سوختند. مرگ بر اثر گرسنگی بیداد می کرد. تراست های نفت، بانک، گوشت و آهن رو به راه بود. احترام گذاشتن به فقرا مد بود. حیاط قصرها را به شکل زمین های زراعی می ساختند. مطرب ها صورتشان را سیاه می کردند و آواز می خواندند. درآمد جشن ها صرف خیریه می شد.

ایولین یک روز که هیچ خبرنگاری تعقیبش نمی کرد با راننده کالسکه اش به سمت شرق رفت. فقر را از نزدیک دید. زنان نان فروش، مردان طواف، پسر بچه هایی که کارهای خیاطی را جا به جا می کردند. ایولین دختربچه زیبای سارافون پوش را دید که طنابی بر دستش بسته بودند. تاته، پدر نیم رخ ساز دخترک آن سر طناب را گرفته بود که بچه را ندزدند و به محله های بدنام بفروشند. مامه برای نان درآوردن به راه بد افتاده بود. تاته در سی و دو سالگی و در عرض یک ماه موهایش سفید شده بود. ایولین از تاته و دختر خوشش آمد هر چند زبان هم را خوب بلد نبودند. تاته رئیس اتحادیه هنرمندان سوسیالیست محله شرقی پایین بود. ایولین مرتب سفارش نیم رخ می داد تا به آن ها کمک مال کند. تاته در عرض یک هفته صد و چهار نیم رخ برای ایولین ساخت. هیچ کس نمی دانست این زن زیبا که این همه سفارش نیم رخ می دهد ایولین است چون قیافه اش را تغییر می داد. تنها کسی که او را دنبال می کرد برادر کوچکه بود. ایولین امیدوار بود شوهرش مجرم شناخته شده و به حبس ابد بیفتد. یک بار دختر تب کرد و تاته در خانه پیشش ماند. ایولین به خانه شان رفت و دختر را در آب گرم شستشو داد تا تبش فرو کش کند. از آن به بعد خیلی با هم دوست شدند، برایشان غذا و لباس می آورد. از دختر دوختن شلوار کوتاه را یاد گرفت.

یک روز تاته ایولین را به اتحادیه هنرمندان سوسیالیست محله شرق پایین برد. برادر کوچکه آنها را تعقیب می کرد. اما گلدمن سخنران بود و موضوع سخنرانی اش تئاتر. تاته اما گلدمن را آدمی با شهامت و شرافت اما در عین حال آنارشیست می دانست. وجوه این جلسه برای اعتصابیون تخصیص داده شده بود. اما گلدمن از نمایشنامه نویس بزرگ ایبسن حرف می زد که در آثارش کالبد جامعه را تشریح می کند. گلدمن ظاهری مردانه داشت. پلیس نظم جلسه را به عهده داشت. گلدمن از حقوق زنان و ازدواج های تحمیلی آنها داد سخن داد، و چون ایولین را شناخته بود از نبوغش تعریف کرد، او را بهتر از مورگان و راکفلر یافته بود. اما جامعه او را در حد جسمانی پایین آورده بود. پلیس وارد جمع شد. تاته تازه متوجه شد که زنی که به آنها کمک می کند ایولین معروف است. از این که زندگی اش ملعبه دست فواحش شده عصبی شد و با دخترش از سالن بیرون رفت. گلدمن ایولین را از مهلکه به در برد. در خانه گلدمن، ایولین گریه سر داد. برادرکوچکه وارد خانه شد و در گنجه ای خود را قایم کرد. گلدمن مشغول دلداری ایولین شد. می دانست که این زن زیبا فاحشه است اما خودش هم زندگی آزادی داشت و با مردان زیادی بود. با بیان حقیقت توسط گلدمن، ایولین دختر و تاته را برای همیشه از دست داده بود و ناراحت بود. گلدمن او را دلداری داد. گلدمن آن روز به ایولین کمک کرد تا لباس های زیر تنگ خود را درآورد و نفس بکشد. سپس او را با دارویی ماساژ داد. برادرکوچکه که در گنجه مخفی شده بود، از دیدن این صحنه از خود بی خود شد وغش کرد و از گنجه بیرون افتاد. گلدمن در جوانی با الکساندر برکمن دوست بود. در اعتصابات و کشتار کارگری تصمیم گرفتند رهبر اغتشاشات، یعنی هنری کلی فریک را بکشند. پول نداشتند، گلدمن تصمیم گرفت خودفروشی کند اما چون تازه کار بود همه او را شناختند و به او پول دادند. گلدمن پول را به برکمن داد. برکمن با قطار به سراغ فریک رفت. سه گلوله شلیک کرد، اما فریک کشته نشد. برکمن هجده سال زندان بود، اکثرا انفرادی. پارسال برکمن آزاد شد، اما فقط یک دوست است برای گلدمن نه بیشتر.

مادر خبری از برادرکوچکه نداشت. می دانست به نیویورک رفته اما نمی دانست چرا. اتاقش را گشت اما چیزی پیدا نکرد. آن دو در بچگی، با هم بسیار بازی کرده بودند، با پدر و مادرشان به کلیسا رفته بودند. مادر که با پدر ازدواج کرد، ابتدا پدربزرگ و بعد برادر کوچکه به آنها پیوستند. آقای تافت می خواهد جانشین آقای روزولت شود، هیئت جمهوری خواه طی نامه ای پرسیده اند که شرکت حاضر است در مهمانی افتتاح مسئول آتش بازی باشد؟ این یک فرصت تاریخی بود. اما نه پدر حاضر بود و نه برادر کوچکه. مادر برای تسلای خود در باغچه قدم می زد که نوزادی سیاه پوست در زیر خاک های باغچه پیدا کرد. به کمک کلفت خانه او را شستشو دادند. دکتر آمد و نوزاد خونالود را معاینه کرد. پلیس مداخله نمود و مادر جوان وسیاهپوست بچه را که رختشوی بود در کمتر از یک ساعت پیدا کردند. می خواستند مادر جوان و نوزاد را به بخش خیریه ببرند و مادر جوان را به حکم قتل بازداشت کنند اما مادر مسئولیت هر دو را به عهده گرفت.

کشتی پدر به قطب رسید اما به یخ های روان مواجه و متوقف شده بود. پیری از هر جهت دسته خود را مجهز کرده بود. همه راندن دسته های سگ و ساختن ایگلو را یاد گرفته بودند. دستیار سیاه پوست پیری، ماتیو هنسن تعلیمات را زیر نظر داشت. پیری برای مصالح و نقشه سورتمه ها، مواد خوراکی، قوطی های حمل غذا، طرز بستن غذاها به سورتمه، لباس های زیر و رو، انواع کارد و تفنگ و کبریت و چشم بندهای ضد برف، یک نظام اسکیمویی تدارک دیده بود. خانواده های اسکیمو توی کشتی پر بودند، عشقبازی شان علنی بود. بهار از راه رسید و تمام گروه عازم فتح قطب شدند. چندین دسته شدند. هر دسته یک هفته پیش آهنگ و راه باز کن بود، کارشان کمرشکن بود. بعد از یک هفته دیگران به آنها می پیوستند. یک صد و پنجاه کیلومتر آخر را فقط پیری با هنسن و دار و دسته اش طی کردند. پدر که جزء دسته پیش آهنگ بود، برگشت اما پیش از برگشت پرچمی به پیری هدیه داد تا در قطب شمال آن را برافراشته نماید. پاره ای از قسمت های بدن پدر هر روز یخ می زد و شب آنها را ذوب می کرد. دسته پیری سرانجام به قطب رسیدند و با هم در کنار پرچم عکس گرفتند.

چاقی مد بود. ویلیام هاوارد تافت رئیس جمهور شد. آدم لاغری بود. همه یاد گرفتند دست از پرخوری بکشند. فقط فقرا چاق باقی ماندند. ایولین با برادر کوچکه که جوانی باریک و سفت بود دوست شد. ایام خوبی را با هم می گذراندند. ایولین دنبال تاته و دختر می گشت ولی آنها را پیدا نمی کرد. محاکمه هری کی تو آغاز شد. ایولین شهادت داد که در پانزده سالگی مورد آزار استانفورد وایت قرار گرفته، بعدا شوهرش خواسته به خاطرش اعاده حیثیت کند. روزنامه ها عکس ایولین را روی جلد چاپ کردند. فروش روزنامه ها به حداکثر رسید. وجود فردی مثل ایولین باعث شد مفهوم ستاره سینما جا بیفتد. او سرمشق خیلی ها از جمله مریلین مانرو شد. دادگاه تشخیص داد که هری دیوانه است. او را به تیمارستان بردند. ایولین طلاق گرفت و بیست پنج هزار دلار عایدش شد، مقداری به مجله اما گلدمن، کارگران و محتاجان کمک مالی کرد. برادر کوچکه با رفتار پسندیده و خوب در کنارش بود اما ایولین دلتنگ کسی بود که با او بدرفتاری کند.

تاته و دخترش چمدانی بسته و با پس انداز سی دلاری به سمت شمال برادوی رفتند. کسی نمی دانست کجا هستند. چندین قطار و تراموا را سوار و پیاده شدند تا به شهر نیوروشل نیویورک رسیدند. تاته قصد داشت تا بوستون برود.

در بوستون و نیویورک حتی در خیابان ها هم راه آهن بود. متروی مانهاتان سودآور بود. دولت تصمیم گرفته بود تونلی از زیر رودخانه شرقی بزند. نیاز به گل برداری بود، حین کار چاله ای ترکید و همه کارگران کشته شدند و فقط یکی زنده ماند. هری هودینی به بیمارستان رفت تا با این کارگر صحبت کند و دریابد که او چگونه زنده مانده است. جوابی نگرفت و او را از بیمارستان بیرون کردند. هری عاشق مادرش بود. به مادرش پنجاه سکه طلا داد و با کشتی «امپراطور» به اروپا رفت و کارش را از سر گرفت. در اروپا تماشاچیان چندان شوری نشان نمی دادند. هری به تماشای ماشین پرنده رفت. از آن خوشش آمد و آن را به بهای پنج هزار دلار خرید. هنر پرواز را آموخت و پرواز کرد. افسران جوان سربازخانه او را تماشا می کردند. هودینی یک بار پرواز کرد تا ولیعهد اتریش و مجارستان، آرشدوک فرانتس فردیناند و همسرش پرنسس سوفی او را ببینند و لذت ببرند.

دو
پدر با پای اندکی لنگ به نیوروشل برگشت اما با خانه و افرادش غریبه بود. از دیدن بچه قهوه ای رنگ در بغل زنش متعجب شد، مادر سیاهپوست بچه اصلا توجهی به پدر نداشت. پسرشان بزرگتر و لاغرتر شده بود. کلفتشان بریجیت احترام هیچ کس حتی پدر را نگه نمی داشت. پدر هدیه هایی آورده بود که برای هیچ کس جالب نبود. سرما و تاریکی قطب شانه هایش را خم کرده بود. در کشتی روزولت در قطب با زن بدبوی اسکیمو درهم آمیخته بود. مادر دیگر حجب و حیای سابق را نداشت، در غیبت پدر مسئولیت شرکت را به عهده گرفته بود و به کارها وارد شده بود. مادر کتابی در مورد زندگی زنان می خواند، جزوه ای از اما گلدمن در اختیار داشت. در اخبار آمده بود که تدی روزولت حافظ منابع طبیعی در آفریقا شکارهای متعدد داشته است. ایولین نسبیت دیگر با برادر کوچکه ارتباطی نداشت و با یک رقاص حرفه ای رگتایم رفته بود. برادر کوچکه یادگارهایی از ایولین داشت که همه را دور ریخت، اما پسرک آنها را جمع کرد. برادر کوچکه روزی پانزده ساعت در شرکت کار می کرد، ترقه ها و فشفشه های جدیدی ساخته بود که پدر را به تعجب واداشته بود.

پسرک در مدرسه هیچ یاد نمی گرفت اما نمراتش خوب بود. کتاب و مجله و دفترهای خاطرات پدر را می خواند. پدر و برادر کوچکه در عالم خود بودند. پدربزرگ تنها مردی بود که با پسرک در تماس بود و برایش قصه های اووید را می گفت، داستان های تغییر شکل آدم ها. مادر حس می کرد که پسرش بچه غریبی است. پسرک تئاتر و عکاسی، سینما و گرامافون را دوست داشت. ساعت ها در آینه خود را می نگریست. پدربزرگ پیر شده بود، پدر قوز درآورده بود، پس همه تغییرپذیر بودند. برای پسرک مسلم بود که جهان مدام دارد تجزیه و ترکیب می شود. او با مادر و برادرکوچکه برای اسکیت بیرون می رفتند.

زمستان تاته و دخترش در شهر صنعتی لارنس ماساچوستس مقیم شدند تا پدر در کارخانه نساجی کار کند. تاته اسم دخترش را در مدرسه ننوشت. در آن شهر همه اروپایی ها زندگی می کردند و با هم خوب نبودند. یک روز بزرگترین کارخانه شهر در پاکت های حقوقی اش کسری داشت. اعتصاب شروع شد. یک زن کارگر کشته شد. اتور و جووانتی رهبران اعتصاب دستگیر شدند. بیگ بیل هی وود مشهورترین رهبر سازمان از غرب آمد و رهبری کارگران را به عهده گرفت. تاته شعار نویسی را آغاز نمود. دفترچه ای درست کرد و بر هر برگ آن تصویر تراموا و مردم را کشید به شکلی که وقتی برگ ها را زیر شستش پر می داد حرکت تراموا و مردم در آن دیده می شد. اعتصابات ادامه داشت اما کارگران بچه هایشان را به شهرهای دیگر فرستادند تا در امان باشند. تاته راضی به فرستادن دخترش نبود اما در آخر موافقت کرد. به دختر لباس های نو پوشاندند. او را از نظر سلامتی جسمی معاینه کردند، سوار قطار کردند تا به فیلادلفیا ببرند. پلیس مجوز داشت که جلوی خروج بچه ها را بگیرد. درگیری آغاز شد. تاته باتون خورد و سرش شکست، اما توانست سوار قطار شده و کنار دخترش باشد.

تاته و دختر در آغوش هم گریه کردند. دکتری در قطار زخم سر تاته را پانسمان کرد. آنها تنها مسافران قطار بودند. در ایستگاه فیلادلفیا پیاده شدند و بر روی نیمکتی شب را گذراندند. تاته در روزنامه خواند که دولت فدرال به اعتصاب رسیدگی خواهد کرد. اما دوست نداشت به کارخانه برگردد. در مستراح عمومی خودشان را تمیز کردند و در کافه غذا خوردند. به تماشای ویترین های مغازه ها رفتند. دختر از اشیای نوظهور شرکت فرانکلین خوشش آمد. تاته کتابچه ای برای دخترش نقاشی کرده بود که باحرکت سریع برگه هایش زیر انگشت شست، می شد دختر را در حالی که اسکیت پوشیده و اسکیت سواری می کند دید. او این کتابچه را به فروشنده شرکت نشان داد. فروشنده آن را به بهای بیست و پنج دلار خرید و با تاته قرارداد بست. آنها توانستند اتاقی بگیرند و حمام کرده و شام بخورند. همه این ها به خاطر تهیه «کتاب سینمایی» بود.

به این ترتیب تاته هنرمند، سکان زندگی اش را با جریان های جامعه امریکا هم جهت ساخت. کارگران اعتصاب کرده و کشته می شدند اما هنرمندان پول درمی آوردند. عکاسی رواج داشت. کشیدن دندان بدون درد تبلیغ می شد. در هایلند پارک میشیگان هنری فورد اتومبیل ساز موفق شد خط تولید صنعتی اتومبیل راه اندازی کند. فورد ماهی سه هزار اتومبیل « مدل تی» تولید کرده و می فروخت.

جی. پی. مورگان سرمایه دار در وال استریت فعال بود. مورگان ۷۴۱ مقام مدیریت را در ۱۱۲ شرکت زیر فرمان داشت. در سال 1907 یکصد میلیون دلار خشت طلا به کشور وارد کرده بود، به دولت وام داده بود. قدرت مالی او از قدرت پادشاهان بالاتر بود. ناراحتی پوستی داشت و بر روی بینی اش یک دمل به شکل توت فرنگی رشد کرده بود. یک بار مورگان ضیافت شام داد و دوازده تن از موفق ترین آدم های امریکا را دعوت کرد تا با یک کاسه کردن ذهن آنها اتفاق عظیمی رخ دهد. اما با دیدن آنها فهمید که قضاوتش اشتباه است. آنها فقط پولدار بودند و حرفی برای گفتن نداشتند. مورگان به اروپا گریخت. با پادشاهان دیدار کرد، برای برادران مسیحی کلیسا ساخت، آثار هنری خریداری کرد. جذب آثار مصر باستان شد و زندگی پس از مرگ را باور کرد. اوزیریس بزرگ، خدای مصر، گفته بود قبیله ای از تبار خدایان وجود دارد که با ترتیب خاصی در هر عصری از نو زاییده می شوند تا به نوع بشر یاری دهند. به همین دلیل مورگان به امریکا برگشت و خواست هنری فورد را ببیند. به نظرش رسید فورد مانند فرعون مردم را به کار می گیرد.

منزل مورگان در خیابان مدیسون شهر نیویورک بود. کنار آن «کتابخانه مورگان» از مرمر سفید که حاوی هزاران کتاب و اثر هنری بود قرار داشت. مورگان فورد را به منزلش دعوت کرد. بعد از صرف ناهار به کتابخانه رفتند. در تالاری چند تن از وکلای مورگان و یک دلال آثار هنری پیش پای آنها برخاستند. در تالاری دیگر تنها نشستند و سیگار دود کردند. به اتاقی مخفی رفتند و مورگان از «کالج نامرئی» حرف زد، از حکمتی که در تمدن ها وجود داشته اما به خاطر علوم جدید آن را کنار گذاشته اند. از تباری که هر چند سال یک بار خود را نمایان می کند، از تناسخ گفت. از توطئه شیطانی پنهان نمودن این نظریه سخن به میان آورد. سپس مدارکی به فورد ارائه داد. خصوصا جسد مومیایی سه هزار ساله یکی از فراعنه را در همان اتاق پرده برداری کرد که صورتش بسیار شبیه صورت فورد بود. مورگان از فورد دعوت کرد تا در سفر مصر همراهش باشد. فورد نسبت به همه دانسته های مورگان اظهار اطلاع کرد، اما ظاهرا علاقه ای نشان نداد. مرگان یک سال بعد تنها به مصر رفت. فورد پذیرفت که ممکن است تباری عظیم الشان وجود داشته باشد که بار دیگر در وجود آنها تبلور یافته. دو نفری سری ترین کلوب امریکا را به نام «کلوب هرم» بنیان نهادند تا تحقیقات صورت گیرد و تا امروز هم ادامه دارد.

یکی از نتایج این اقدامات این بود که دکوراسیون مصری به خانه ها راه پیدا کرد. مادر و پسرک آن را پسندیدند و در خانه به کار بردند، اما پدر از این تغییر راضی نبود. یک روز مردی با پوستی قهوه ای و لباسی آراسته با ماشین فورد «مدل تی» به در خانه شان آمد. سراغ سارا را گرفت. مرد کولهاوس واکر پسر نام داشت. با مادر حرف زد و سعی کرد سارا را ببیند اما سارا تمایلی به دیدار با او نداشت. مرد بچه را دید و رفت. از آن به بعد هر یکشنبه از محله هارلم نیویورک می آمد ولی نمی توانست سارا را ببیند. یک بار دسته گل بزرگی از گل های زرد داوودی آورد. مادر کولهاوس را برای صرف چای به خانه دعوت کرد. کولهاوس در مانهاتان پیانیست بود. پشت پیانو رفت و «وال استریت رگ» اثر «اسکات جاپلین بزرگ» را نواخت، موسیقی سیاهان سراسر لبخند و رامش بود. برادر کوچکه تنها کسی بود که رگتایم را می شناخت و از رفتار مردانه کولهاوس خوشش می آمد. باز هم سارا او را نپذیرفت. سارا وظایف یک کلفت خوب را در خانه به عهده گرفته بود و به بچه رسیدگی می کرد. کولهاوس برای سارا و بچه هدایای گران قیمت می آورد. سارا آخر زمستان او را برای ملاقات پذیرفته و خواستگاری اش را قبول کرد.

برادر کوچکه مادر باز هم سفرهایش را به نیویورک آغاز کرد. به سراغ افسران توپخانه، تئاترهای برادوی، زنان هرجایی رفت. دفتر مجله اما گلدمن را پیدا کرد و نزد او رفت. اما گلدمن او را شناخت و با خود به جلسات اتحادیه برد. دیاز 35 سال بود که دیکتاتور مکزیک بود. مردم اسلحه و مهمات لازم داشتند. اما گلدمن از امیلیانو زاپاتا دهقان ساده مکزیک حرف زد. پس از سخنرانی به منزل اما رفتند. گلدمن حالا با مردی به نام بن ریتمن زندگی می کرد که به خاطرعقاید خودش و اما خیلی شکنجه شده بود. مردان سابق زندگی اما هم آن جا بودند. گلدمن برادر کوچکه را نصیحت کرد که ایولین را از یاد ببرد. او حس می کرد برادر کوچکه بیچاره ولی خطرناک است. آن شب برادر کوچکه با قطار به نیوروشل برگشت.

کولهاوس یک روز که از دیدار سارا برمی گشت و با ماشین فوردش به نیویورک می رفت با دسته «امرالد آیل انجین» که یک دسته داوطلب آتش نشانی بود روبرو شد، برای عبور بیست و پنج دلار خواستند! او به سراغ پلیس رفت تا شکایت کند و در کمال تعجب در بازگشت دید که ماشینش را گل مالی کردند، سقف چرمی اش را جر داده اند و روی صندلی عقبش مدفوع گذاشته اند. سفید پوست ها او را به جرم سیاه بودن به مسخره گرفتند. پلیس او را دستگیر کرده و به کلانتری برد، پدر با قید ضمانت پنجاه دلار کولهاوس را آزاد کرد. کولهاوس واکر می خواست وکیل بگیرد تا از حقش دفاع کند. او خسارت ماشین را می خواست و عذرخواهی داوطلبان آتش نشانی را. پنجاه دلار پدر را پس داد. برادر کوچکه طرفدارش شده بود.

برادر کوچکه بعد از دیدن اما گلدمن خیلی ساکت تر شده بود. شدیدا مشغول کار و ورزش بود تا کمتر به حقایق فکر کند. از اقامت پیش خواهر و شوهرش ناراضی بود. کولهاوس با پول باربری در بندرگاه درس پیانو گرفته بود. اهل سنت لوئی میسوری بود. برای حل مشکلش پیش سه وکیل رفت اما آنها نپذیرفتند که وکالت او را به عهده بگیرند. حتا به سراغ وکیلی سیاهپوست رفت اما نتوانست هزینه های سنگین این کار را تقبل کند. او خواست دفاع خود را شخصا به عهده بگیرد اما نمی دانست به کجا مراجعه کند. او را از یک مکان به مکان دیگر می فرستادند یا می خواستند که زمان دیگری مراجعه کند. رئیس مرکز آتش نشانی، ویل کانکلین برادر ناتنی رئیس دادگاه و خواهر زاده شهردار بود. بعدها قتل و جنایتی نابخشودنی به دست کولهاوس رخ داد. اما حقیقت این بود که او مقصر وقوع این حادثه نبود، خود قربانی بود. او به سارا گفت که تا ماشینش را درست به شکل اول تحویل نگیرد حاضر به ازدواج نیست. پدر در خانه سارا را سرکوفت می زد.

سارا دختر سیاهپوست بیسواد و فقیری بود که حالا روز به روز خوشگل تر می شد، با مادر بر روی لباس عروسی اش کار می کرد. سارا گاهی با بچه در بغل می رقصید. با برادر کوچکه همدستی بر زبان نیامده داشت. پسر خانواده با سارا و پسرش بسیار نزدیک بود. پدر تصمیم گرفت به گروه آتش نشانی رشوه بدهد تا قائله را ختم کند. اما پیش از آن سارا راه دیگری را در پیش گرفت، شب بچه اش را خواباند و پا برهنه به دیدار جیمز شرمن معاون آقای رئیس جمهور که به نیوروشل آمده بود رفت تا شکوائیه خود را تسلیمش کند. تازگی روزولت مورد سوقصد نافرجامی قرار گرفته بود. سارا به سمت شرمن رفت و دست پاچه او را رئیس جمهور صدا کرد. یک چریک با قنداق تفنگ به سینه اش زد. او را به کلانتری بردند. اول فکر کردند هدفش سوقصد بوده اما بعدا اعلام کردند که نظم عمومی را به هم زده است. جناق سینه و چند دنده اش شکسته بود. پدر، مادر و کولهاوس به دیدارش رفتند. یک هفته بعد سارا در بیمارستان مرد.

جنازه سارا با یک خروار گُل در هارلم تشییع شد. بیشتر عزاداران نوازنده بودند. کولهاوس واکر پولی را که برای عروسی اش پس انداز کرده بود خرج تشییع جنازه کرد. سارا را در بروکلین دفن کردند.

بهار! بهار! عین جادوگر دیوانه ای که پارچه های رنگ وارنگ از توی صندوق اش پخش کند، زمین از ساقه های زعفران و ارغوان و یاس زرد رنگ بیرون می داد. پدربزرگ شاد شد و رقصید. سر خورد و لگن خاصره اش شکست. هری کی تو از زندان فرار کرد و به کانادا رفت. وقتی به آمریکا برگشت او را دستگیر کردند. معلوم نبود چه کسی او را فرار داده است. او مرتب داد می زد که هودینی است. هودینی در آن زمان در گورستان بر سر قبر مادر تازه مرده اش بود. مادرش سکته مغزی کرده و از بین رفته بود. قبل از مرگ چندین بار پسرش را صدا کرده بود. هودینی با صدها نوع کلک قبلا نشان داده بود که با ارواح در ارتباط است. حال می خواست کسی را پیدا کند که او را واقعا با روح مادر متوفایش روبرو کند. به سراغ ادیسون رفت اما تحویلش نگرفت. شخصا تحقیقات را شروع کرد و به نتیجه ای نرسید. کارهای سابقش را از سر گرفت. یک شب موقع نمایشش انفجاری رخ داد. همه فکر کردند از کلک های هودینی است.

انفجار در مرکز آتش نشانی امرالد آیل انجین رخ داده بود. ساختمان به تلی از خاکستر تبدیل شده بود. چهار جسد پیدا شد که با گلوله کشته شده بودند. تمامی اسب ها مرده بودند. پدر به محل حادثه رفت. همه چیز را از نزدیک دید. حتا ماشین فورد کولهاوس را که تا نیمه در آب رودخانه فرو رفته بود دید. قاتل توسط یکی از افراد زخمی در بیمارستان دیده شده بود. قاتل مردی سیاه پوست بود. پدر به خانه برگشت. بچه سارا شیر دایه را نمی خورد و بهانه مادر را می گرفت. پدر از بی فکری های مادر در عذاب بود. برادر کوچکه از کولهاوس دفاع می کرد. کولهاوس نامه ای نوشته و به دفتر روزنامه برده بود و خواسته بود که رئیس داوطلبان به او تحویل داده شود و ماشینش به شکل اولش در آید وگرنه این جنایات ادامه خواهد داشت. نامه اش را در مجله چاپ نکردند. پلیس هر چه دنبال کولهاوس می گشت او را پیدا نمی کرد. فردا صبح پدر به فرمانداری رفت.

سه
پدر در وایت پلینز نیویورک بزرگ شده بود. در چهارده سالگی مادرش را از دست داده بود. در هاروارد درس خوانده بود. پدرش در جنگ داخلی ثروت زیادی اندوخته بود ولی پس از آن ورشکست شده و مرده بود. پدر به همین دلیل محتاط بار آمده بود. در کارخانه وسایل آتش بازی یک ایتالیایی سرمایه گذاری کرد و بعدها کارخانه را خرید. کارخانه پرچم سازی را نیز خرید. به سفرهای اکتشافی مخصوصا فیلیپین و آفریقا رفته بود. بعد از ازدواج همه چیز خوب بود ولی بعد از سفر قطب و آمدن سارا، بچه اش و واکر زندگی شان به هم ریخته بود. در فرمانداری پدر از این که کولهاوس قبلا به خانه اش آمده صحبت به میان آورد. از پدر خواستند مرتب به مرکز پلیس بیاید و در دسترس باشد. پدر در مرکز پلیس ویل کانکلین را دید. روز تشییع جنازه قربانیان حادثه امرالد آیل پدر هم رفت، اما ویل کانکلین ترسید حضور یابد. روزنامه های نیویورک نوشتند که قتل ها به انتقام از بدرفتاری با قاتل رخ داده است. همه از ویل ناراحت بودند که چرا کارمندانش را به کشتن داده است. یک هفته بعد حمله دوم کولهاوس اتفاق افتاد. پلیسی را در جلو آتش نشانی شهرداری کشتند و چندین جا را منفجر کردند. پنج نفر از افراد آتش نشان و یک پیرزن کشته شدند. وحشت عمومی همه را فرا گرفت. تعدادی چریک وارد شهر شدند. کولهاوس نامه اش را به روزنامه داده بود که ویلی کانکلین را می خواهد، ماشینش باید تعمیر شود، خود را رئیس جمهور موقت امریکا نامیده بود. هیچ کس عکس کولهاوس را نداشت. بالاخره عکسش را پیدا کردند وهمه جا چاپ کردند. خبرنگارها به خانه پدر می آمدند تا خبری از مرد سیاه پوست یا ارتباطش با سارا به دست آورند یا حداقل بچه شان را ببینند. روزنامه ها نوشته بودند که این بچه حرامزاده است و باید به یتیم خانه تحویل داده شود. مادر دو کلفت جدید و یک باغبان استخدام کرد. برای پدربزرگ پرستار گرفتند. برادر کوچکه مدتی بود که در خانه دیده نمی شد. پدر سعی کرد به پسرش توجه کند، او را به مسابقه بیسبال برد.

فردا پدر و پسر به تماشای مسابقه بیسبال رفتند و در جایگاه لژ مخصوص نشستند. پدر به یاد دوران دانشجویی خود افتاد. همیشه خودش را جزء آدم های پیشرو تصور می کرد. اعتقاد داشت که جمهوری امریکا رو به کمال است. مثلا فکر می کرد که سیاه پوستان اگر درست راهنمایی شوند دلیلی ندارد که نتوانند بار دست آوردهای بشری را بر دوش بگیرند. به اشرافیت اعتقاد نداشت مگر اشرافیت تلاش و بینش فردی. اما حال و هوای ورزشگاه مثل پستوی میخانه ها بود.

پس از بازی، پدر با پسر قرابت بیشتری حس می کرد. پدر روحیه بهتری پیدا کرد. موقعی که به خانه رسیدند مادر خوشحال بود چون پسر سارا همان روز راه رفتن را یاد گرفته بود. آن شب پدر و مادر با هم درد دل کردند و قرار شد موقتا از شهر بیرون بروند تا خطری متوجه خودشان و بچه نشود. آن شب مادر خود را به پدر تسلیم کرد. قرار شد همگی به شهر آتلانتیک بروند. مستخدم سیاه پوست خانه را با خود می بردند که وجود بچه سیاهپوست را با خود توجیه کنند. پلیس نمی دانست که کولهاوس خرج های سنگین خود را از کجا تامین می کند. روزنامه ها برای گرفتن عکس، اتومبیل کولهاوس را از آب در آوردند. اتومبیلی شکسته و پوسیده بود.امکان مذاکره با کولهاوس وجود نداشت. مردم می خواستند که ویلی کانکلین الکلی از شهر بیرون رود، ویلی با زن و بچه شهر را ترک کرد و همه روزنامه ها این را نوشتند. در این بین رفتن پدر و مادر با خانواده اصلا به چشم نیامد.

برادر کوچکه مدتی بود ناپدید شده بود. گاهی در کارخانه حاضر می شد تا حقوقش را بگیرد. مادر قبل از حرکت برایش یادداشتی در خانه گذاشت که او هرگز این یادداشت را ندید. برادر کوچکه چون می توانست بمب بسازد به دسته کولهاوس پیوست. از انبار پدر چند بشکه باروت و مواد شیمیایی ناپدید شد. برادر کوچکه آن مواد را به زیرزمین کولهاوس در هارلم برد. ریش و موی بور خود را تراشید و سر و صورتش را سیاه کرد. او در مراسم بمب گذاری مرکز آتش نشانی امرالد آیل انجین شرکت کرد و وفاداری خود را به همه ثابت نمود. او خاطراتش را در یک دفتر به مدت یک سال نوشت، و پس از یک سال در مکزیک کشته شد. غیر از کولهاوس و برادر کوچکه پنج نفر دیگر در گروه بودند. همه در زیر زمین زندگی می کردند و اخبار را مرور می کردند.

خانواده در هتل ایام خوبی را می گذراندند. مادر از مغازه های اطراف برای خودش لباس می خرید. با پدر در دریا شنا می کردند. پس از آن در خانه مشغول عشقبازی می شدند. اما معلوم بود که پدر پیر و کند شده است. گاهی همگی سوار کالسکه می شدند و گردش می کردند. مادر روزی آهنگ رگتایم را شنید و به یاد کولهاوس و پیانو خانه شان افتاد. به برادر کوچکه فکر کرد و دلتنگش شد. پسر بی نام سارا در این هتل به سرعت بزرگ می شد. در هتل مهندسی آلمانی ساکن بود که نسبت به مادر بی نظر نبود اما مادر به او توجهی نداشت. زن و شوهری فرانسوی هم بودند، که مرد استاد بازنشسته تاریخ در دانشگاه بود. پدربزرگ گردش با کالسکه را دوست داشت. مرد کوچک اندام فیلم سازی در بین مهمانان هتل بود که عرق چین سفیدی بر سر داشت ونامش بارون اشکنازی بود. لهجه اروپایی داشت و موسس تئاتر سینمایی بوفالونیکل بود. دخترش که همسن پسر بود همیشه کنارش بود. بارون توضیح داد که مادر دختر سال ها پیش مرده است.

دختر بارون و پسر خانواده خیلی زود با هم دوست شدند و هر روز با هم به بازی مشغول بودند. همدیگر را زیر ماسه ها قایم می کردند، سپس از زیر ماسه بیرون می آمدند. آب تنی می کردند. شب ها با خانواده برای دیدن کنسرت می رفتند. گاهی با هم به بازارچه می رفتند و با عجایب روزگار آشنا می شدند. پسر دختر را زیبا نمی دید، دختر پسر را خوشگل نمی دید. دختر ریزه و سبزه بود اما پسر بور بود و درشت. دختر سختی کشیده بود و پسر در ناز و نعمت بزرگ شده بود. یک روز باران سیل آسا آنها را غافلگیر نمود. مادر و بارون دنبال بچه ها گشتند و آنها را پیدا کردند. لباس مادر به تنش چسبیده بود و حواس بارون را پرت کرده بود. پدر در حین این ماجرا در خواب بود، چون بازار کسبش کساد بود و شبها خواب نداشت. بارون در واقع همان تاته بود. او ده ها کتاب سینمایی برای شرکت اسباب بازی های نوظهور فرانکلین ساخته بود. دستگاه فانوس خیال طرح کرده بود. مادر بارون را دوست داشت اما پدر او را سرگرمی موقت می دانست. پدر و مادر منتظر بودند ماجرای کولهاوس پایان پذیرد. مدیر هتل دوست نداشت آنها بچه قهوه ای را سر میز شام با خود بیاورند. کولهاوس با دار و دسته اش به کتابخانه مورگان حمله کرده و آنجا سنگر گرفته بودند. آنها خواستار مذاکره بودند و تهدید کردند اگر مذاکره انجام نشود گنجینه کتابخانه را نابود خواهند کرد. از دفتر دادستانی مانهاتان پدر را خواستند. پدر با قطار عازم نیویورک شد.

تا به حال هشت نفر و سه اسب به دست کولهاوس کشته شده بودند، دو ساختمان خراب شده بود و یک شهر در وحشت می لرزید. برادر کوچکه در دفترش نوشته بود که می خواستند مورگان را در خانه اش گروگان بگیرند اما اشتباهی سر از کتابخانه مورگان درآوردند. مورگان همان زمان در رم بود. برادر کوچکه مسئول مهمات بود. یک نگهبان کشته شد. پلیس منطقه را محاصره کرد. برادر کوچکه خمپاره ای به طرف پیاده رو انداخت که چاله بزرگی ایجاد کرد. لوله آب ترکید و پنجره ها خرد شدند. یک ساختمان آسیب دید. اختیار عملیات را به دست دادستان نیویورک، چارلز اس ویتمن دادند. دادستان قبلا یک ستوان فاسد پلیس به نام بکر را تعقیب و به مرگ محکوم کرده بود. بکر چهار چاقو کش را اجیر کرده بود تا قمارباز معروف به نام هرمن روزنتال را بکشند. امکان داشت در آینده دادستان رئیس جمهور شود. او پاسبانی را برای تحقیق به کتابخانه مورگان فرستاد اما این پاسبان بلافاصله با مین کشته شد. ویتمن فهمید که قضیه جدی تر از آن است که فکر می کرده است.

هر کس برای خروج از بن بست نظری داد. در نهایت ویتمن تصمیم گرفت با کولهاوس حرف بزند. بعد از صحبت با بلندگو، از درون کتابخانه چیزی به بیرون پرت شد. کولهاوس شماره تلفنی برایشان فرستاده بود. ویتمن تلفنی با کولهاوس حرف زد و فهمید هنوز همان تقاضاهای قبلی را دارد. ویتمن دستور داد اول از همه اما گلدمن را بگیرند چون او همه را به اغتشاش دعوت می کرد. اما گلد من از اتفاقی که افتاده و مرگ افراد اظهار تاسف کرد اما با ستمی که به کولهاوس رفته موافق نبود و با مصادره اموال مورگان موافق بود. بوکرتی واشینگتون رئیس یک موسسه صنعتی این کار کولهاوس را محکوم و سخنان گلدمن را تقبیح کرد. ویتمن که از جریان بوکرتی و نفوذ معنوی اش باخبر شد از او خواست در این میان به آنها کمک کند.

بوکرتی واشینگتون مشهورترین سیاهپوست امریکا بود. با آشوب مخالف بود و کتابی درباره زندگی خودش به چاپ رسانده بود. او با دوستی نژادها موافق بود. بدون استفاده از بلندگو و تلفن با صدای بلند اعلام کرد که به سراغ کولهاوس می رود، وارد ساختمان کتابخانه شد. همه ساختمان را دینامیت گذاشته بودند. مردی که صورتش را سیاه کرده بود و همان برادر کوچکه بود دستش را روی اهرم انفجار گذاشته بود. بوکرتی با کولهاوس وارد مذاکره شد. بوکرتی سال ها برای تساوی حقوق سیاهان با سفیدان تلاش کرده بود. کولهاوس با او مهربان بود. بوکرتی از او خوست تا همراهش بیرون بیاید. قول تسریع محاکمه و اعدام بدون درد را به او داد. کولهاوس مجددا تقاضا کرد که ماشینش باید توسط رئیس مرکز آتش نشانی درست شود تا او تسلیم شود. بوکرتی رفت و تقاضای کولهاوس را اعلام نمود.

بوکرتی از سیاهپوستان هارلم کمک خواست تا کولهاوس را از کتابخانه بیرون بکشند. پدر در این زمان از راه رسید و با ویتمن صحبت کرد. منتظر نظر مورگان شدند. مورگان تلگراف فرستاد که اتومبیل کولهاوس واکر را تعمیر کنید و بدهید و سپس خودش را دار بزنید. اتومبیل کولهاوس را آوردند. پدر واسطه شد و به کتابخانه رفت. وقتی برادر زنش را دید یکه خورد. ویلی کانکلین را پیدا کردند و مجبورش کردند اتومبیل کولهاوس را جلوی چشمش درست و تمیز کند. کولهاوس تصمیم گرفت خود را تسلیم کند اما بچه ها را فرار بدهد چون هیچ کس آنها را نمی شناخت. بچه ها مخالف بودند اما واکر آنها را راضی کرد. جان بچه ها را با جان ویلی معامله کرد. مذاکرات پایان یافت. پدر پیش ویتمن برگشت اما چیزی از برادر زنش نگفت.

قطعات یدکی اتومبیل از کارخانه فورد رسید. مورگان همه هزینه ها را تقبل نمود. اتومبیل نونوار شد. کولهاوس وصیت نامه اش را نوشت. پدر دوباره پیش آنها آمد. برادر کوچکه داشت سیاهی ها را از چهره پاک می کرد. از کارهای پدر ناراحت بود. برای خواهرش پیغام داد که همیشه دوستش داشته و دارد. همه بچه ها از ساختمان بیرون آمدند و سوار ماشین جدید کولهاوس شدند و فرار کردند. پدر تا رفتن آنها گروگان بود. کولهاوس در مورد پسرش از پدر سوال کرد، می دانست به زودی کشته می شود.

چهار
کولهاوس واکر دست ها را بالای سرش برد و از کتابخانه خارج شد. پلیس اعلام کرد مرد سیاه پوست در روشنایی نورافکن اقدام به فرار کرده است. تمام افراد پلیس آتش گشودند و کولهاوس را از پای درآوردند. پدر صدای هماهنگ جوخه اعدام را شنید. واکر در خون خود غلتید. افراد گروه به مخفیگاه خود در هارلم رفتند. اتومبیل را در کوچه بغلی پارک کردند. همه می خواستند در نیویورک بمانند. تنها برادر کوچکه قصد داشت به نیومکزیکو برود. با اتومبیل راه افتاد و تا جایی که توانست او را راه برد. وقتی اتومبیل خراب شد از گاری استفاد ه نمود. به شهر تائوس نیومکزیکو رسید. چند روزی استراحت کرد و با زنی دوست شد. به تگزاس رفت. در مرز اتومبیل را فروخت و خود را به اوخیناگا رساند. برادر کوچکه به افراد لشکر شمال فرانچسکو ویلا پیوست به این امید که زاپاتا را پیدا کند. نهایتا زاپاتا را پیدا کرد و او را از تخصص خود در بمب گذاری آگاه کرد. جزء دسته زاپاتا شد و در یکی از حملات گوش هایش آسیب دید و کر شد. نشانه های در گرفتن جنگ همه جا دیده می شد.هم زمان در اروپا کاخ صلح در لاهه افتتاح شد. کنفرانس سوسیالیست های وین اعلام کرد طبقه کارگر هرگز در جنگ قدرت های امپریالیستی شرکت نخواهد کرد. نقاشان پاریس آدم هایی کشیدند که در نیم رخشان دو چشم داشتند. دانشمندی یهودی اثبات کرد کائنات منحنی است. مورگان از اخبار غافل نبود، در اروپا با بانکداران، نخست وزیران و پادشاهان شام می خورد. مورگان احساس کرده بود که پادشاهان دیگر منسوخ شده اند. در رم مورگان مشغول بار دادن به کنت ها، دوک ها و اشراف و خرید از آنها بود، او پاک ماجرای کتابخانه اش را از یاد برده بود. هر چه به هنری فورد اصرار کرد به مصر بیاید، نپذیرفت. هدف مورگان ساختن هرمی جدید برای امپراطوری خودش بود با دو غرفه شاهی یکی واقعی و دیگری کاذب. مورگان به جیزه رسید. اهرام را دید. امیدوار بود بتواند حکم اوزیریس را در باره قدرت «با» و «کا» ، یعنی جسم و جان کشف کند. همان شب به سختی وارد قلب هرم شد اما چیزی عایدش نشد غیر از ساس های قلاب دار و سرما خوردگی. صبح کارگزارانش او را از هرم بیرون بردند. مجسمه ابوالهول را دید که گروه بیسبال نیویورک از سر و کولش بالا رفته بودند تا عکس بگیرند. بلافاصله آن جا را به سمت کشتی ترک کرد. مورگان در رم به سن ۷۶ سالگی درگذشت. سال ۱۹۱۴ بعد از مرگ مورگان، ولیعهد اطریش و مجارستان، آرشدوک فرانتس فردیناند و همسرش کنتس سوفی را در شهر سارایوو پایتخت بوسنیا کشتند. هری هودینی جزء معدود کسانی بود که از خبر مرگ آشنایانش تکان خورد. همان روز هودینی در میدان تایمز نمایش داشت. او را با جرثقیل تا طبقه دوازدهم بالا کشیدند. او می توانست خیابان برادوی و خیابان هفتم را ببیند. خبر رسیده بود که آرشدوک فرانتس فردیناند را کشته اند. هودینی به یاد صورت پسری کوچک در برنج براق چراغ اتومبیلش افتاد و این که گفته بود «دوک رو خبردار کن». هودینی این رویداد غریب را در خاطراتش نوشت. برای خانواده پدر و مادر کارت ویزیتی فرستاد اما کسی در خانه نبود. پدر بزرگ مرده بود. برادر کوچکه جانش را در مکزیک از دست داده بود. پدر کما بیش از مادر جدا و در واشنگتون بود. مادر به همراه پسر و بچه قهوه ای رنگ که اسمش را کولهاوس واکر سوم گذاشته بودند در سفر بودند. برادر کوچکه نقشه هفده اسحله پیشرفته اختراعی اش را به پاس ادای دینی که به پدر داشت در کشوی پدر گذاشته بود. پدر نقشه ها را در واشنگتون به دولت واگذار نمود. پدر طرفدار جنگ بود. به آلمان ها روی خوش نشان نداد اما با انگلیس ها خوب بود. سال ۱۹۱۵ پدر به همراه ۱۲۰۰ نفر دیگر در کشتی ظاهرا تجاری لویزیانا توسط آلمان ها کشته شد. در خن های کشتی مقدار زیادی مواد و سلاح جنگی بار زده شده بود. مقدار زیادی از این مواد متعلق به پدر بود. مادر یک سال سیاه پوشید. تاته که مطمئن شده بود زنش مرده، با مادر ازدواج کرد اما پیش از آن برای مادر توضیح داد که سوسیالیستی یهودی اهل لاتویا است. آنها زندگی شیرینی را با هم آغاز کردند. خانه نیوروشل را کرایه دادند و در کالیفرنیا مقیم شدند. کسب و کار تاته خیلی خوب بود. سه بچه داشت که هر کدام رنگشان با دیگری فرق می کرد، دختری با موی سیاه، ناپسری با موی بور و پسر بچه ای سیاه پوست. آنها بدون توجه به رنگ مو و پوستشان با هم بازی می کردند. تاته با دیدن این منظره اقدام به ساختن چندین فیلم نمود. دوران رگتایم به سر آمده بود، انگار که تاریخ چیزی جز آهنگی روی یک پیانوی کوکی نبود. در جنگ شرکت کرده و پیروز شده بودیم. اما گلدمن را از کشور بیرون کرده بودند. ایولین دیگر زیبا نبود و ناپدید شده بود. هری کی تو از تیمارستان فرار کرده بود.

خلاصه ی کتاب رگتایم
ای. ال. دکتروف E. L. Doctorow
برگردان: نجف دریابندری



نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات